امروز به آدمی که شدیدا به کمک من نیاز داشت کمک نکردم. درست خواندید «کمک نکردم». یکی دو دقیقه از وقت من میتوانست برای او بقدر یک معدن طلا ارزش داشته باشد و من هم وقت داشتم ولی کمکش نکردم. به همین سادگی. ایستادم و از دور نگاهش کردم. در آن لحظه حتی احساس دو دل بودن هم نداشتم. کاملا مطمئن بودم که نباید برای او -یا هیچکس دیگر- کاری بکنم. بد سابقه بود طرف مربوطه؟ نخیر، اتفاقا بسیار هم خوش سابقه بود. بیچاره داشت تقاص گناه دیگری را پس میداد. تقاص که را؟
چند سال پیش کسی از من خواست به او کمک کنم. من هم این کار را کردم. با روی باز از من استقبال کرد. تا چشم باز کردم دیدم تا خرخره من را در قرض فرو برده. بعدش هم من ماندم و یک کوه قرض و قوله و غم و قصه (برای درآمد من یک کوه بود، برای بعضی شاید یک تپه شنی هم نباشد!). این بود که از همان موقعها تصمیم گرفتم دیگر به بنیبشری کمک نکنم؛ و نکردم هم.
هر بار میایستم و به کسی که در آب دارد دست و پا میزند (مجازا البته، منظورم غرق بودنش در مشکلاتش است) مینگرم، انگار که دوربینی هستم کاشته شده بر روی پایهای. مدتی که گذشت عذاب وجدان به سراغم میآید. یک دو روزی از دست خودم عصبانی هستم و کلافه تا کمکم فراموش میکنم همه چیز را. باز دنیا به همان روال سابقش بر میگردد تا دیگر روزی در راه ماندهای سر و کارش به من بیافتد.
خیلی زشت است، میدانم. گناه کسی را پای دیگری نباید نوشت، میدانم. به دیگران کمک کن تا دیگران به تو کمک کنند، میدانم. همه این جملات زیبا را میدانم ولی متاسفانه نمیتوانم بکارشان ببندم. برای کمک به دیگری انگار که انرژی ندارم. گناه است؟ نمیدانم.
ایکاش یادگرفته بودیم که از «پل کمک» دیگران که رد شدیم پل را پشت سرمان خراب نکنیم. ایکاش یادمان داده بودند که به اعتماد دیگران خیانت نکنیم. در هر حال کاریست که شده. بگذریم.
امروز دلم سوخت. اول برای او که به کمک من نیاز داشت، دوم برای آنی که محبت من را با مقداری پول عوض کرد، سوم برای خودم که فتیله چراغ انسانیتم به پت و پت افتاده.
شعله عشق به همنوعانتان همواره در درون قلبتان پر فروز باد.