چند ساعت است که از صبح تا حالا سمت چپ سینه من برای خودش درد میکند. یک دو بار هم به سمت زیر بغل رفته که سرش داد زدهام «بشین بینیم باآآآآآآ حال نداریم!». درده هم ترسیده رفته همانجا که بود. کسی نداند فکر میکند بخاطر نزدیک شدن «روز ولنتاین» و عود کردن عشق و عاشقی و «گود رفتن» جیب و گشنگی است که چنین گشتهایم! یا شاید خلقالله فکر میکنند بخاطر غم ملت است و نگرانی امور حمله و تحریم که شب تا صبح خواب و آسایش نداریم و اینبار برخلاف همیشه که به سرمان میزد و با زبان سرخ کار دست خودمان میدادیم، به قلبمان زده! یک عده هم ممکن است گمان کنند که بار کاری که برای این وبلاگ میکنیم آنقدر سنگین است که عنقریب دراز به دراز بر روی برانکار اورژانس میافتیم از زور شب نخوابیدن و ویراستاری.
راستش اول که این پمپ بیحاصلمان دردش گرفت خیال خودمان به تکتک موارد بالا معطوف شد.
ابتدا گفتم نکند عشقولانهام عود کرده است بعد دیدم من زمان جوانی هم عشقولانهام عود نمیکرد. حالا سر پیری و معرکهگیری؟ من بجز همان سه چهاربار در ایام نوجوانی و پنج شش بار در ایام جوانی و یک دو بار در هفت هشت سال پیش، که اصلا عاشق نشدهام. هربار هم که خواستهایم شعله آتش عشقمان را پرشرر نگاه داریم کلی کاغذ پاره از جیبمان خارج کردهایم و برروی آتش نهادهایم. درنهایت هم که کاغذپارههای جیبمان تمام شدند عشق هم سرد شد و از آن خاکستری به جا ماند! نخیر، این قلب درد از آن قلب دردهای عبور از دم مدرسه دخترانه در زمان نوجوانیمان نیست!
بعد گفتم نگرانی از حمله آمریکا به ایران است که قلب من را آکنده از درد و الم ساخته. ولی خوب که فکر کردم دیدم نخیر، آنطور که ظاهر کار میگوید نه حمله کنندگان میدانند میخواهند به چه و چگونه و کی حمله کنند و نه دفاع کنندگان میدانند چه موقع از چهچیز و چگونه دفاع نمایند. کلاف سردرگمی است که ظاهرا باید دو سر داشته باشد، یکی در واشنگتن و یکی در تهران ولی این روزها «دست هر کودک ده ساله» در اروپا و سازمان ملل و سازمان بینالمللی انرژی اتمی «سرنخ معرفتی» است! این کلاف سردرگم باعث شده که «پوتین» هم نتواند پوتینش را بپوشد! کشورهای عربی منطقه هم که این کلاف سردرگم دستگاههای نساجیشان را از کار انداخته. آقای البرادعی و جناب سولانا هم که آنقدر این کلاف سر در گم را کشیدند تا نخنما شد. در حال حاضر دارند قسمتهای نخنما شده را به هم گره میزنند تا کسی نفهمد. درضمن به عنوان زنگ تفریح از این کار شاق دارند باهم سنگ کاغذ قیچی بازی میکنند. یک عده هم در کاخ سفید نشستهاند و دارند با نشان دادن قیچی به مولانا حضرت بوش به وی توصیه میکنند که «اصلا بیخیال همه چیز، حیف وقت و انگشتان نازنین شما نیست؟ اجازه بدهید ما با یک ضربه قیچی این کلاف را به دو نیم کنیم و دنیا را از سر در گمی به در آوریم». از آن طرف یک گروه هم در تهران نشستهاند و مثل آن برنامه مسابقه کودکان در ایام ماضی که آقای شهریاری مجریاش بود خطاب به قیچی بهدستان آمریکائی داد میزنند «ببر ببر خیلی ببر! ببر ببر همهاش را ببر!» بلانسبت آدم یاد عزیزالسلطنه میافتد (در کتاب دائی جان ناپلئون) که آن شب با کارد آشپزخانه گذاشته بود دنبال دوستعلیخان تا سمبل بدبخت مادر مرده را ببرد و قمر دختر شیرین عقلش هی داد میزد «مامان ببر!» . پریش افکاری من را حال کردید؟ از کاخ سفید رسیدم به سمبل دوستعلیخان! ربط آن به هرحال بیشتر از ربط سرهای این کلاف چهل سر با یکدیگر است.
خلاصه دیدم از این هم نگران نیستم که آخر کلاف سردرگم بوش را چه به عضو شریف دوستعلیخان؟!
بعد گفتم آهان، این قلب درد من از سنگینی کار این وبلاگ است. هرچه گشتم مثالی برایتان بزنم از سنگینی کار اینجا دیدم مثالی به ذهنم نمیرسد. شما خودتان من را مجسم کنید که در آن واحد باید پای پنجتا کامپیوتر مختلف و هفت هشت ده خط تلفن بپرم و مثل هشتپا کارها را ردیف کنم! سیرداغ و پیاز داغش را هم زیاد کردید که دیگر چه بهتر!
دست آخر به یاد حرف جناب طبیبباشی افتادیم که سال قبل به ما فرمودهبودند که ای ققنوس عزیز، درست است که تو پرندهای هستی افسانهای ولی اگر اینگونه به خوردن و خوابیدن و تنآسائی ادامه بدهی دیگر نمیتوانی پرواز کنی از سنگینی وزن و کمکم باید امضای پای مقالاتت را به «خرس قطبی افسانهای» تغییر دهی! ما هم که بخیال خودمان بیدی نبودیم که از چند مثقال چربی اضافه دور قلب بلرزیم باز به خوردن غذاهای چرب و سنگین و کشیدن سیگاری پس از آن و در نهایت خواب رفتن جلوی تلویزیون و خرناسه خرس کشیدن ادامه دادیم. نتیجه آن که امروز جرس داشت از آن دور فریاد برمیداشت که بربندید محملها! خیلی ترسیدیم! جرج بوش و کلاف سردرگم و دوستعلیخان همگی آمدند جلوی چشممان!