خوش بحال آنهائی که میتوانند شعر بگویند. خوش بحال آنانی که میتوانند احساسشان را در قالب کلمات بریزند.
امروز صبح داشتم سعی میکردم در حافظهام به دنبال چند تا شعر مختلف بگردم که مطابق با احساس آن لحظه من باشند. پیدایشان کردم. شروع کردم با خودم به زمزمهشان. ساعت که شد یازده صبح دیدم که نخیر، احساس من در این اشعار نیست. باز گشتم و گشتم ولی هیچ نیافتم. یک نیاز شدید به «بیان کردن خود» مدام بین سینه و مغز من بالا و پائین میرفت ولی راهی برای خروج نمییافت. تصمیم گرفتم که احساسم را در کلمات بریزم، یا شعر یا نثر ولی نشد که نشد! آنوقت بود که به یاد حرف مادربزرگم افتادم که میگفت:«فلانی تو به هیچ کجا نمیرسی، تو هیچ چیز نمیشوی». و چه راست میگفت که تخم و ترکه خودش را خوب میشناخت.
بگذریم.
سالها قبل در دوران خدمت سربازی، استوار یکمی بود که هرزمان فرمانده گروهانمان «جیم فنگ» میزد سر و کله او پیدا میشد. ظاهرا طبق یک قرار ننوشته هرگاه که جناب سروان ما فلنگ را میبست و میرفت توی تعاونی به دنبال مرغی یا حلب روغنی چیزی، این بابا که نمیدانم اصلا در آن پادگان خارج شهر چکاره بود را به جای خود نصب میکرد. این استوار یکم تهرانی لوطی منش علیرغم سن نسبتا کمی که داشت (حدود چهل و پنج شش سال) کم کم در حال بازنشستگی بود. در همان چهارده پانزده سالگی به ارتش پیوسته بود. این بابا هر وقت که بالای سر ما ظاهر میشد ما عزا ماتم میگرفتیم. چیزی که حضرتش از ارتش و آموزش نظامی بلد بود فقط رژه بود و رژه! پدر ما را در آورد بس که اضافه بر سازمان شلپ و شلپ به چپ و راست پادگان بردمان. کار ندارم بقول یکی از هم خدمتیها که میگفت:«دردنیائی که با فشار یک تکمه چند صد کیلومتر آن طرفتر دشمن تو پودر میشود و به هوا میرود، دیگر رژه رفتن عین حماقت است». این سرکار استوار ما ظاهرا هنوز در عهد شاه وزوزک مانده بود و به هیچ چیز اعتقادی نداشت الا رژه رفتن و لوطی بازی تهرانی.
یک روز بعد از ظهر که همه در گرمای نیمروزی لهله میزدیم و خسته از اینکه عین غلطک جاده صاف کن الکی صبح تا ظهر پا بر آسفالت داغ کوبیدهایم بر سرمان داد زد که :«سرباز محکم پایت را بیاور بالا و بکوب! نترس! هیچ چیزت نمیشود. به من نگاه کن، من سی سال است که پا میکوبم هیچ چیزیام نشده (=هیچ درد و مرضی بابت پا کوبیدن پیدا نکردهام)، حالا هیچ چیزیام نشده به کنار، هیچ چیزی هم نشدهام!» که اعترافی بود به اینکه پس از سی سال رژه رفتن و پا بر آسفالت کوبیدن هنوز در زندگی به هیچکجا نرسیده.
حالا حکایت من شده. ارواح دل عمهجانم نوجوانیام را به کتاب خواندن گذراندم و جوانیام را به مباحثه و میانسالیام را به تفکر، خدا را شکر که هنوز هیچ چیزیام نشده، هیچ چیزی هم نشدهام. هنوز نمیتوانم احساسم را با کلمات به هم وصل کنم! بیخود نبود که مادربزرگ مرحومم میگفت:«فلانی تو خرفتی! به هیچ کجا نمیرسی! هیچ چیز نمیشوی!». راست میگفت بنده خدا.
Saghar
با عرض سلام
شما لطف دارید. امیدوارم همیشه خنده بر لبان تان باشد.
با تقدیم احترام
ققنوس