پدربزرگ مرحوم من دوستی داشت بنام فتحالله که از افسران بازنشسته ارتش بود. نمیدانم که درجه واقعیاش چه بود و چه گذشتهای داشت ولی پس از فوت پدربزرگ من در اواسط دهه چهل شمسی ارتباط ما با فتحالله خان که همه بنام «سرهنگ» میشناختیمش قطع نشد و ادامه یافت. سرهنگ دوسالی پس از بازنشستگی در اواخر دهه چهل، زنش را که همسن و سال خودش بود از دست داد. طفلک زنش برای مادربزرگ من درددل میکرده که «این فتحالله صبح تاشب پای رادیو است و گوشش را چسبانده به آن. خودش کم است مدام صدا میزند فخری فخری بیا گوش کن، حرفهای خوب خوب میزند». خدا رحمت کند فخریخانم را که زنی به غایت مهربان بود.
از آنجا که همه فرزندان فتحاللهخان بزرگ بودند و سر خانه و زندگی خود رفته بودند، پس از فوت زنش سرهنگ راهی شهرستان زادگاهش شد تا در خانهای که از پدرش به وی ارث رسیده بود ساکن شود و روزگار بگذراند. عشقش این بود که کنار رادیو بنشیند و به اخبار گوش کند. بعد عصرها که با چندتا پیرمرد دیگر دور هم جمع میشدند تاچائی بخوردند درباره اخبار روز با آنها گفتگو میکرد.
این فتحالله خان قطعه زمینی داشت در ورامین که محصول آن را پس از کسر هزینههای جاری وقف امور خیریه کرده بود. هر سال یکی دو باری به زمین سر میزد تا بر روال کارها نظارت داشته باشد و بعد یک دو روزی عازم تهران میشد تا با فک و فامیل و دوستان و آشنایان دیدار تازه کند. ما هم جزء حلقه آشنایانش بودیم. ظاهرا سالیان سال قبل در یکی از درگیریهای نظامی که در لب مرز داشته بودند فتحالله خان گلوله میخورد و پدربزرگ من به دکتر و دوا میرساندش. خیلی پدربزرگ من را دوست داشت. بگذریم.
اوائل شهریور سال ۵۷ بود که سرهنگ مطابق معمول هر پنج شش ماه به ما سر زد. آن روز پسر عمویم -مهرداد- هم که کلهاش بوی قورمه سبزی میداد خانه ما بود. مهرداد شروع کرد با کنایه با پیرمرد صحبت کردن:
- طرفتون هم که دیگه کارش تمامه سرهنگ. امروز فرداست که بیافته. بوی الرحمنش میآید.
طرفمون؟-
-آره دیگه، مملی، ممدرضاتون دیگه.
- نه آقا از این خبرها نیست. اعلیحضرت قرص و محکم بالای سر مملکت جلوس کردهاند. اینها همه شایعه است. من خودم هر روز کلی وقت دارم به اخبار رادیو گوش میدهم. اصلا خبری نیست.
و مهرداد حرفی زد که تا به امروز در ذهن من نشسته است:
- سرهنگ، آخر رادیو تلویزیون دست خود پدرسوختهاش است. تا نیافتد که رادیو تلویزیون نمیآید علیه اون حرف بزنه. رادیو تلویزیون ابزار خود شاه است تا من و شما را وادار کند دنیا را آنجور که او میخواهد ببینیم.
فتحالله خان هیچگاه قبول نکرد که انقلابی در جریان است تا روزی که از رادیو شنید «این صدای انقلاب است». تازه آن وقت بود که به صرافت افتاد عکس شاه را از دیوار اتاق پذیرائیاش بردارد. طفلک با سر و صدای مردم که عصر به خیابان ریختهبودند برای جشن پیروزی ترسید و رفت روی صندلی تا عکس «اعلیحضرت»ش را پائین بیاورد. قاب عکس را از دیوار برمیدارد بعد تعادلش به هم میخورد و به زمین میافتد. شانس آورد فقط دستش شکست.
دقیقا دو سال بعد از آن بازدیدش از ما در سال ۵۷ یعنی در اواخر شهریور سال ۵۹ باز آقا فتحالله به عادت هر از چندوقتش سری به مازد. مهرداد که محل کارش در جنوب بود آمده بود مرخصی و میگفت که اوضاع و احوال در جنوب قدری قمر در عقرب است و احتمال حمله عراق به ایران میرود. دوستانش در کردستان و کرمانشاه هم به وی گفته بودند که امکان درگیری بزرگی در مرزها میرود. فتحاللهخان اما باز گفت : «اینها همهاش شایعه است پسرم. من خودم صبح تا شب دارم به رادیو گوش میدهم. هیچ هم از این خبرها نیست. اگر خبری بود رادیو میگفت».
سرهنگ وقوع جنگ را باور نکرد تا از رادیو اعلام شد و دخترش و دامادش و دوتا بچهشان از خرمشهر به هر بدبختیای بود بدون اثاث و فقط با لباس تنشان خود را به خانه پیرمرد رساندند. چند ماه بعد یک روز بعد از ظهر که نوه پیرمرد وارد اتاق آقاجان میشود میبیند که رادیو روشن است و پیرمرد کنار آن دراز کشیده با چشمان باز. هرچه صدایش میکند جوابی نمیگیرد. پیرمرد در کنار رادیوئی که همه عمر اطلاعات زندگیاش را از آن گرفته بود جان به جان آفرین تسلیم کرد.