وقتی که می خواهید کسی را تائید کنید چکار می کنید؟ مثلا من دارم برای شما از اینکه مکانیک ماشینم چگونه سرم کلاه گذاشت می گویم، شما چگونه نشان می دهید که حرف من را درک کرده اید و با من همدرد هستید؟
عبارت «اصلا چرا این را می گی؟» که به دنبال خود نقل خاطره ای یا حادثه ای بدتر و هولناکتر از آنچه بر شما رفته دارد یکی از راه هائی است که ما همراهی و احیانا همدردی خود را با مخاطب ابراز می کنیم. بیان اینکه «مکانیک من قطعه معیوب روی ماشین من نصب کرده و بعد از توی موتور ماشین بوی بد و دود بیرون زده» مخاطب را وا می دارد که سریعا در ذهنش بگردد و خاطره ای تلخ تر از آنچه من گفته ام بیابد و بیان کند، «اصلا چرا این را می گی؟ عموی من یک بار توی جاده شمال چرخ ماشینش در می رود و ماشینش با تریلی شاخ به شاخ می کند، معلوم می شود که مکانیک پیچ چرخ را خوب نبسته، حالا تو شانس آوردی که فقط دود و بوی بد بوده که توی ماشینت پیچیده».
عبارت «اینکه چیزی نیست» باز به همراه داستانی در همان مایه های موضوع صحبت طرف ولی به مراتب بدتر هم یکی دیگر از راه هائی است که به مخاطب بفهمانیم که متوجه هستیم چه می گوید. در جواب «مادر پیر من از روی تخت بیمارستان افتاد زمین و لگنش شکست ولی تا دو ساعت کسی وارد اتاقش نشد تا متوجه این موضوع شود» مخاطب شما می گوید:«اینکه چیزی نیست، نوه پسر خاله من را که داشتند عمل می کردند قیچی را توی شکمش جا گذاشتند».
خلاصه ظاهرا تنها چیزی که می تواند به ما آرامش خاطر بدهد که طرف مقابل می فهمد من را و با من همسو و همدرد می باشد این است که «بمبی» بزرگتر از «ترقه» ما بترکاند تا موج انفجار آن اولا ما را مطمئن کند که طرف دارد گوش می دهد (انگار که سر شما داد بکشد:«می فهمم چی می گی!») و بعد مطمئن تان کند که برو خدا را شکر کن که بدتر از این نشد که می توانست بشود.
کار به جائی رسیده است که اگر کسی با کلمات عادی به اظهار درد ما پاسخ بدهد او را به بی خیالی و عدم توجه به خود متهم می کنیم. در جواب اینکه «بچه ها توی کوچه فوتبال بازی می کردند زدند پنجره خانه من را شکستند و در رفتند» نمی توانیم به «عجب! چقدر بد! متاسفم که این را می شنوم» اکتفا کنیم (خودتان این دو جمله را تند پشت سر هم بگوئید، مطمئنا حس می کنید که جمله دوم سوسولی است!). انتظار داریم طرف مقابل به نقل خاطره ای بپردازد که مثلا تیر آهن همسایه بغلی حین بنائی دیوار پذیرائی طرف را فروریخته و وارد خانه شان شده! اینگونه احساس خوبی به ما دست می دهد که «خوب! چه عالی! خوب شد توی چشمش نرفت!».
این نیاز به مبالغه در جواب درددل باعث می شود که کم کم ذهن و حس ما کند شود و فقط به محرک های عظیم واکنش نشان دهد. خبر تصادف کشته شدن چهار عضو یک خانواده در محور مثلا زنجان به احمد آباد در ما هیچ تکانی بر نمی انگیزد ولی وقتی بفهمیم که چرخهای تریلی از روی این پراید رد شده و یا اینکه پراید بدبخت پس از تصادف آتش گرفته و پدر و مادر و دو کودک معصوم زنده زنده در میان شعله های آتش سوخته اند و رانندگان عبوری همین که به قصد کمک سعی می کنند این قربانیان بیچاره که دارند زنده زنده جزغاله می شوند را از توی ماشین شان در آورند دست بچه شش ساله را که می گیرند درش بیاورند دست بچه از کتف کنده می شود و توی دست کمک کننده می ماند در حالی که مثل شمع دارد می سوزد و ..... آنوقت است که بقول فروغ به خود فرو می رویم و از تصور شهوتناکی اعصاب پیر و خسته مان تیر میکشد.
دیگر حادثه و واقعه چه کوچک چه بزرگ تاثیر خود را از دست می دهد، قبح همه چیز می ریزد و در نهایت خود ما همیشه به دنبال فاجعه ای بزرگ می گردیم که برای دیگران تعریفش کنیم (که البته اگر نیافتیمش هم مهم نیست، می سازیمش در ذهن بیمار خود) که مثلا پدری به پنج دختر خود تجاوز کرده و یا زنی بخاطر توهین به مقدسات تبدیل به ببر شده و از این دست. کار به جائی می رسد که دستی دستی فاجعه را می سازیم و به انتظارش می نشینیم. مثلا قبل از مسافرت ترمز ماشین خود را چک نمی کنیم و با «بیمه ابوالفضل» راهی سفر می شویم با پیکانی که ساختش متعلق به زمان ریاست جمهوری اول رفسنجانی است، طراحی اش مربوط به اوائل حکومت محمد رضاشاه جاده اش هم که در زمان رضا شاه ساخته شده.
ما دوست داریم که فاجعه به سراغمان بیاید. بعد نه تنها نظر همدردی بقیه به سمت ما جلب می گردد بلکه می توانیم با مقایسه خود با موارد بدتر به یک نوع لذت مازوخیستی درونی برسیم. اگر هیچکدام این دو مورد هم نشد، می توانیم داستان فاجعه خود را کمی سیرداغ و فلفل داغ بزنیم و برای دیگران نقلش کنیم تا لااقل بتوانیم به عنوان یک انسان با دیگر انسانهای اطراف مان تماس برقرار کنیم.
اینها همه و همه از معایب جامعه ای است که وجود انسان به عنوان یک واحد اصلی و ابتدائی در آن همواره نادیده گرفته می شود. شما ناچارید با هیاهو سرها را به سمت خود برگردانید و به دیگران بگوئید که به شما نگاه کنند. همان چیزی که درس خوانده ها شاید به آن «عقده حقارت» بگویند.