نگاهی دیگر، نگاه ما
خیلی وقتها در زندگی لازم است که از نگاهی دیگر به قضایا بنگریم، از زاویه‌ای جدید. نگاه ما باید نگاهی دیگر بشود و نگاهی دیگر نگاه ما
کاش «آلیس» بودم.
آدم های عشق علم از نگاه کردن توی میکروسکوپ و قطره قطره محلول ها را به هم اضافه کردن و نگاه کردن به نمودارهای مختلف خواص این و آن لذت زیادی می برند. اما امان از وقتی که چیزی، آزمایشی، طیفی، رنگی و از این دست مطابق آن چیزی نباشد که انتظارش را داشته اند. اخلاق شان سگ می شود و به زمین و زمان فحش می دهند. گیج می شوند و دور آزمایشگاه شروع به راه رفتن می کنند. نه چیزی می بینند و نه چیزی می شنوند. تمام مسیر آزمایش را ده ها بار در ذهن مرور می کنند، نصف شب با زیر شلواری به کتابخانه مرکزی دانشگاه می دوند تا فلان مورد که به ذهن شان رسیده را چک کنند. حالی دارند بین افسردگی و جنون، بین شیفتگی و نفرت. حاضرند تمام هستی خود را بدهند تا بفهمند آخر کجای کار اشتباه کرده اند و بتوانند یک بار دیگر آزمایش را از راه صحیح آن انجام دهند.
من نه عشق علم هستم که از علوم تجربی همانقدر می دانم که با «ت» نوشته می شوند و نه با «ط» و نه از هنر سر در می آورم که فقط می دانم قسمت دوم اسم آن «نر» است و «ماده» نیست. عشق ادبیات هم نیستم که صبح تا شب ول می گردم الکی برای اینکه کاری کرده باشم و شب تا صبح خور خورم مزاحم همسایگان است و معده ور آمده پر از طعامم مزاحم خواب خودم!
من فقط دوست دارم که زیر میکروسکوپم «شعر» باشد و «نثر». عاشق این هستم که یک مرحله دیگر میکروسکوپ را زوم کنم بر روی فلان شعر یا فلان متن. و خدا نکند که هیچ از آنچه می بینم سر در نیاورم بخاطر وسعت آن. یک دیوانه زنجیری می شوم، دور خودم راه می روم. به زمین و زمان فحش می دهم. دوست دارم شعر شاعر زیر میکروسکوپ من جای بگیرد، در بغلم. اما وقتی که می بینم در دل این ذره که شکافتمش آفتابی در میان است و جهانی دیگر و قانون و قاعده ای دیگر اینجا مغزم «هنگ» می کند، عرق سرد بر تنم می نشیند، دهانم از تعجب و از روی کلافگی باز می ماند. می پاشم، می ریزم و می شکنم. شوخی نیست، شما یک ذره غبار را که زیر میکروسکوپ بگذارید و نگاهش کنید هنوز مطمئن هستید که ذره ای غبار است ولی اگر توی لوله میکروسکوپ تان نگاه کردید و دیدید که به به دنیائی دگر است اینجا به غایت بزرگتر و زیباتر از آنچه شما دیده اید و شناخته ایدش چه می کنید؟ اگر دیدید که هر میدان میکروسکوپ را که می آورید جهانی در پیش چشمان شما باز می شود پهناورتر از جهانی که در آن هستید و زشت ترین میدان آن از زیبا ترین بخش زندگی شما فرسنگ ها سر است، آنوقت چه کار می کنید؟
الان باز در یکی از وبلاگ ها شعری از شاملو خواندم. گر گرفتم. دوست داشتم میکروسکوپم را با تمام قوا به دیوار ذهنم بکوبم که «نه! ممکن نیست! مگر می شود در این ذره ناچیز لغات، در این چهار پنج خط شعر، چنین دنیائی نهاد؟ نه امکان ندارد» ولی جلوی رویم بود. وجود داشت. کاش می توانستم خالقان این دنیای بی انتهای میکروسکوپی را بیابم و با دستانم به تمام بدنشان دست بکشم تا مطمئن شوم که از جنس انسان هستند، کاش می توانستم لمس شان کنم، کاش می توانستم -حتی در خواب و خیال خود- کوچک شوم و به «سرزمین عجایب» شان وارد شوم. کاش «آلیس» بودم.
مطلب را به بالاترین بفرستید: Balatarin

Free Blog Counter