دنیا امن و امان گشت. خبری مهمتر از پیدا شدن قاتل یک دختر بچه معصوم پس از ده سال و اینکه مل گیبسون بالاخره قرار است با اتهامات نژادپرستانه اش چگونه برخورد کند وجود ندارد. در این چند روزه با همه در تلویزیون درباره این دو خبر مهم صحبت کرده اند و گمان نکنم در آمریکای شمالی کسی مانده باشد که در باره این دو خبر مهم! گزارش نداده باشد الا من ، که آنهم فکر کنم تا دو سه ساعت آینده یکی از این شبکه های تلویزیونی مختلف اینجا گریبان من را خواهد گرفت و خواهد پرسید که به نظر من مل گیبسون نژاد پرست است یا نه و آیا فکر می کنم کسی که خود را قاتل آن دختر بچه معرفی کرده واقعا او را کشته ویا خیر.
از شوخی گذشته فکر می کنم که رسانه های خبری آمریکای شمالی و رسانه های داخلی ایران هردو از یک سری اصول معین پیروی می کنند: مهم نیست چه می گوئی، مهم این است که چقدر آن را با آب و تاب و به انحاء گوناگون تکرار می کنی.
آیا پیدا شدن قاتل فرضی یک پرونده پس از ده سال تا این حد مهم است و یا این مسئله زنگ تفریح افکار عمومی آمریکای شمالی است پس از کلاس درس خسته کننده لبنان و اسرائیل؟
به "تئوری توطئه" اعتقادی ندارم ولی بر این گمانم که رسانه های خبری بیش از آنکه اخبار را برای ما بازگو کنند آنها را برای ما "می سازند".
راستی وقتی اتفاق مهمی در جهان در حال روی دادن نیست، چه لزومی است که از قتل صحبت شود که بالاخره در هر جای جهان با کم و زیادش رخ می دهد؟ اصلا چرا "خبر" مترادف "شوک" و "بد بختی" و "مصیبت" است؟ آیا امثال من که سعی در دنبال کردن اخبار می کنند به نوعی مریض هستند که "بد بختی" را دنبال می کنند؟ آیا می شود روزی بیاید که به همراه گزارش تصادف یک اتوبوس، بخوانیم که ده ها هزار اتوبوس، صد ها هزار مسافر را امن و امان و به سلامت به مقصد رساندند؟
آیا کسانی که اخبار را می سازند و کسانی که آن را دنبال می کنند باید خود را به روانپزشک نشان دهند؟