این آدم چقدر لطیف و عاشقانه شعر می گوید.
حرف شاعر این است که اول و آخرش از بهشت رانده می شوم چه به بهانه یک سیب باشد و یا گندمی ویا شکوفه بادامی. و این رانده شدن خود همه بهانه است که به آغوش تو (زن=بانوی زیبای من) باز گردم و زندگی زمینی را با گوشت و پوست خود درک کنم. بعد می گوید که این دستهای زن است (کنایه از بودن وی) که گناه خوردن سیب و رانده شدن از بهشت را قابل تحمل می کند.
این آدم شعر سهل و ممتنع می گوید. کمتر شعری از او خوانده ام که تا دورترین دیوارهای درونی قلبم حس نکرده باشم اش. آدم عجیبی است. خیلی دوستش دارم.